داستان کوتاه
لوزی های فلزی
از پشت فنس فلزی که در امتداد مرز کشیده شده تا سرباز دویست متر هم نمی شود. سرباز می ایستد و به من نگاه می کند . سیم خاردارها و مانع های خوشه ای زنگ زده فاصله بین ما را پر کرده اند. پرچم کشورم ابتدای راهی باریک که تا اتاقک سیمانی ادامه دارد تکان می خورد. راه باریک مثل ماری از بین جنگل آهنی پر از تیغ عبور می کند.گنجشک ها در بین شیارهای به جا مانده از لاستیک نفربری دنبال غذا می گردند. مین ها از بین گل های شقایق پیدا هستند و مثل بچه های بازی گوش سر از خاک درآورده اند.
صدای زنجیر تانک ها دلم را آشوب می کند. بوی باروت سوخته به مشامم می رسد. دیگر از سرباز عراقی و اتاقک سیمانی خبری نیست. جای آن یک تانک از پشت خاک ریز بالا آمده و لوله اش را به طرف من می چرخاند. درست شبیه تانکی ست که در راه ورودی بچه ها روی لوله اش نشسته بودند و می خندیدیند.
- علی بجنب بجنب تا دیر نشده بزنش.....
آرپی جی را دستم می دهد و دور می شود. در بین دود و صدای شلیک، تانک را خوب نمی بینم. زانو را به خاک تکیه می دهم و آرپی جی را آماده شلیک می کنم. قبل از شلیک ترکشی به کتفم می خورد و خون جای آن را می گیرد. روی زمین می افتم و آرپی جی از دستم رها می شود.
چشمانم را باز می کنم و صورت خندان دو بچه را می بینم که به دو از من دور می شوند. دستم را به فنس می گیرم و از روی زمین بلند می شوم. گرد و خاک لباسم را پاک می کنم. بی توجه به نگاه های اطرافم به طرف تپه های گلی و مین ها نگاه می کنم. سرباز از آفتاب داغ خسته شده و داخل اتاقک سیمان نشسته است. گل های کنار سیم خاردارها در باد تکان می خورند. روزهای اول بهار است و هنوز خاک از باران دیشب بوی نم می دهد. چنگ در لوزی های فلزی پیشانیم را به آنها تکیه می دهم. پیشانیم سرد می شود. قلبم پشت فنس روی رد نفربر ها میرقصد. گنجشکها با تلاش از چاله ای وسط سیم خاردارها آب می خورند. فقط صدای جیک جیک و به هم خوردن پرچم بالای سرم در باد به گوش می رسد.خورشید وسط آسمان آبی تنها ست و عذاب آور. دستم را از بین لوزی ها بیرون می کشم و برمی گردم. علی را می بینم که روی زمین افتاده . بیسیم چی از داخل سنگر بیرون می آید.
- مقداد میثم میثم، این آمبولانس چی شد.
زیر بغل علی را می گیرم و داخل سنگر می کشم. بوی خون و عفونت تاریکی سنگر را همراهی می کند.سنگر از مجروح ها و صدای آه و ناله پر است. یکی از مجروح ها دستش را به طرفم دراز می کند. لب های ترک خوردهاش از زیر نگاهم عبور می کند و از سنگر بیرون می آیم تا قمقمه ای پیدا کنم. بیرون گنجشک ها خیال ساکت شدن ندارند. در سرم احساس سنگینی می کنم. تصویر هیکل پر خون علی ضربان قلبم را تند می کند. سرباز پیدایش نیست. پرچم بد رنگ بالای اتاقک از حرکت ایستاده است. گنجشک ها در جنب و جوش هستند. به ملخی که دورش جمع شده اند نوک می زنند. آفتاب خیلی داغ شده . ملخ پرشی می کند و روی زمین می نشیند. گنجشک ها با پرش ملخ جابجامی شوند. عرق سردی بر پیشانیم می نشیند. پای ملخ با ضربه منقاری کنده می شود. باد از روی مین ها و بین گل ها رد می شود و از لوزی ها می گذرد. صورتم خنک می شود. دو امداد گر از دور به طرف من می دوند. دست و پایم شروع به لرزیدن می کند . چشمانم سیاهی می رود و همه جا تاریک می شود. روی زمین می افتم و از دهانم کف خارج می شود . هر چه سعی می کنم که دست و پایم را کنترل کنم نمی توانم. همه چیز از ذهنم خارج می شود . تنها چیزی که نمی توانم فراموش کنم تصویر صورت بی روح علی.